کاروان

نویسنده و روانشناس ( داستان کوتاه )

روانسناس : صبح ساعت نه از خواب بیدار میشوم با خمیازه ی کشداری !  عینکم روی صورتم یه وری مانده  فلزش به دماغم فشار میآورد .عینک را روی چشمانم تنظیم میکنم تا میخواهم کش و قوسی به بدنم بدهم کتابی که از دیشب روی سینه ام مانده از یکطرف تخت پرت میشود روی زمین و جلدش کنده میشود . بلند میشوم و سری به اطاق همسرم میزنم . بدون پتو خوابیده و از سرما دستانش را وسط پاهایش گذاشته است . پتو را مثل شوهری دلسوز می کشم رویش و زیر لب میگویم : بمیرم برات !  انگار صدایم را شنیده باشد پتو را با خشم پرت می کند و رویش را آنطرف برمیگرداندو دوباره به همان حالت می خوابد . هوا پس است میدانم !  پاورچین از اطاقش خارج میشوم تا خوابش را به هم نزنم . به اطاق بچه ام سر میزنم ! سارا و دارا  را در آغوشش فشرده و میان اسباب بازیها خوابش برده است . حیوونکی دندانش هم مسواک نزده و خمیردندان روی مسواک از دیشب خشکیده است . یواشکی صورتش را ماچ می کنم ! از خواب بیدار میشود و گریه ی شدیدی را سر میدهد و به سرو صورتم چنگ میزند . بلند بلند می خندم تا عصبانیتم را نبیند . از  زدن من که خسته شد دوباره در بغلم میخوابد . روی تختش می گذارم و پتو را می کشم رویش . میترسم بار دیگر ببوسمش ! .......... کتاب جیبی  " توصیه های لازم به یک روانشناس " را که نشر دانشگاه هاروارد هست را در جیبم  جا میدهم و روانه ی دفتر مشاوره ام میشوم . منشی پیام گذاشته : سه تا مریض به علت تاخیر من رفته اند . سر  راهم به ساندویچی سفارش همبرگرتازه برای ناهار میدهم و برای صبحانه یک ساندیس و دو  تی تاپ می خرم . شام نخورده ام و با شکمی که قار وقور می کند  ماراتن وار راه میروم .... ماشینی به سرعت  رد میشود پسر جوانی پشت فرمان با آواز خواننده ای  که بلند بلند میخواند : همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ! سرش را مثل درویشها که ذکر می کنند تکان میدهد . ترانه را مثل آدامسی زیر دنداهایم قروچ قروچ میجووم .  نویسنده : پیش مشاور هستم . خیلی قیافه ی آرامی دارد و آدم خودبخود پیش اون یا گریه اش میگیرد یا خنده اش . آنقدر خوب حرف میزند که آدم دلش میخواد همانجا روی  مبل راحتی اطاقش بخوابه و بیدار نشه هیچوقت . با آن عینک پنسی که شبیه آنتون چخوفه و با اون خمیازه های کشدارش معلومه که از دست مریض هایی مثل من خیلی خسته هست ولی با اینحال همیشه یک خنده ی آرومی روی صورتش پهن میکنه . شنیدم مطبش تا ساعت 12 شب به راهه . خوبیش اینه که با من در یک چیز مشترکیم : هر دو به کتاب و مطالعه موقع خواب شب علاقمندیم . تا از دردهایم شکوه میکنم در آن میان یه سری به لای کتاب جیبی اش هم می زند و بعد جوابم را خیلی منطقی میدهد و آرامم می کند . با اینحال از وقتش هم خوب استفاده می کند . مثل خودمه که حتی با کتاب به دستشوئی هم میروم . ! مشاور هم خدا را دارد و هم خرما را ........... فکر میکنم چقدر با این همه سواد و معلومات خوشبخته و زن و بچه اش چقدر زندگی زیبایی دارند . نه مثل زن و بچه های من که همیشه ی خدا دم از بدبختی و بدشانسی میزنند و از من همیشه شاکی اند . مشاور طبق معمول توصیه های لازم را می کند از جمله اینکه : موقع خوابیدن کتاب را بذارم کتابخانه ....... با زن و بچه هام گل بگم گل بشنوم ......... نازشان را بکشم . سخنان خوب خوب بهشان بگم و موهای همسرم را موقع خواب ماساژ بدم تا سرم زیاد داد نکشد و قهر نکند بیخودی . البته مشاور این هم میگه که همسرم تا حدی  حق هم داره سرمن این بلاها را بیاره . .......... توصیه های رویایی خوبیه . به خانه برمیگردم با لبخندی که دکتر روی صورتم کاشته است . همسرم با بچه ها به خانه ی پدر و مادرش رفته اند . شکمم قار و قور می کنه . هیچی برای خوردن نیست . لیوانی شیر میخورم و مقابل تلویزیون دراز می کشم . کتاب جیبی ام را که  آداب زندگی  نام دارد از جیبم در میارم. یک چشمم به تلویزیونه و یک چشمم به کتاب ! هم خدارا دارم هم خرما را !!!  آرام آرام حروف و لغات مقابل چشمانم با آواز خواننده ای که میخواند : همه چی آرومه می رقصند و کتاب از دستم می افتد زمین ........... با خواننده هم نوایی میکنم آرام : م.....من  چچچچچچ قققققققدر خوششششششش بخخخخخخخخخخخخخخختتتتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممم.....................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir